گنجور

 
خواجوی کرمانی

چو طلعت تو مرا منتهای مقصودست

بیا که عمر من این پنجروز معدودست

مقیم کوی تو گشتم که آستان ایاز

بنزد اهل حقیقت مقام محمودست

دلم ز مهر رخت می کشد بزلف سیاه

چرا که سایه ی زلف تو ظلّ ممدودست

من از وصال تو عهدیست کارزو دارم

که کام دل بستانم چنانک معهودست

ز بسکه دل بربودی چو روی بنمودی

گمان مبر که دلی در زمانه موجودست

اگر چنانک کسی را ز عشق مقصودیست

مرا ز عشق تو مقصود ترک مقصودست

دلم ز زلف تو بر آتشست و میدانم

که سوز سینه پر دود مجمر از عودست

چه نکهتست مگر بوی لاله و سمنست

چه زمزمه ست مگر بانک زخمه عودست

اگر مراد نبخشد به دوستان خواجو

خموش باش که امساک نیکوان جودست