گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
حکیم نزاری

از من چه شد که یاد نیامد حبیب را

مردم ز درد و نیست غم من طبیب را

گو رنجه کن قدم به عیادت که خوب روی

نبود بدیع اگر بنوازد غریب را

برآستان دوست مجاور بدی سرم

گردست امتناع نبودی رقیب را

هرگز به هرزه دامن گل کی دهد ز دست

گر هیچش اختیار بود عندلیب را

رغم عدو چه تعبیه یی ساخت زلف دوست

در جیب صبح باد روان کرد طبیب را

جز یاد دوستان نرود در مسامعم

آن به که نشنوم هذیان خطیب را

پیرانه سر چو زاهد صنعان ز دست دل

درگردن افکنم به ارادت صلیب را

استاد من معلم کُتّاب عشق بود

بیهوده می کنند ملامت ادیب را

تسلیم عشق شو چو نزاری نه معترض

نقض معلمان نرسد مستجیب را

 
 
 
حکیم نزاری

عیبم مکن که دوست ندارم رقیب را

کز دست او به خواب نبینم حبیب را

گر من شکایتی کنم از غصه رقیب

از باغبان رسد گله ای عندلیب را

ای من غریب شهر تو دانی نه لایق است

[...]

اوحدی

بر قتل چون منی چه گماری رقیب را؟

ای در جهان غریب، مسوز این غریب را

دورم همی کنند ادیبان ز پیش تو

ای حورزاده، عشق بیاموز ادیب را

روی تو گر ز دور ببیند خطیب شهر

[...]

ناصر بخارایی

ما بی نصیب و آن همه حشمت رقیب را

از خوان رزق کس نبرد جز نصیب را

گیرم حبیب روی نماید معاینه

کو دیده‌ای چنان که ببیند حبیب را

چون از جفای خار بر آتش گل آب شد

[...]

فضولی

روزی که پیش خویش نبینم حبیب را

دارم هزار شوق که بینم رقیب را

در پیش گل مشاهده خار می کند

چون رشک مضطرب نکند عندلیب را

دانسته ام که عارضه عشق بی دواست

[...]

سحاب اصفهانی

مانند من سگی سر کوی حبیب را

باید کز آشنا نشناسد غریب را

دردا که دلبری نبود جز تو تا به تو

چندی کنم تلافی رشک رقیب را

آنجا که زلف و روی تو باشد نهان کند

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه