گنجور

 
حکیم نزاری

کیست پیرِ عاقلان در کویِ تو دیوانه‌ای

چیست شمعِ آسمان با رویِ تو پروانه‌ای

مادرِ دوران نزاید بعد از این مانندِ تو

کی به دست آید چو تو از انس و جان جانانه‌ای

من به بیداری نمی‌دارم توقّع کاشکی

دیدمی در خواب خود را با تو در کاشانه‌ای

خانه خالی کرد می‌باید ز خاشاکِ وجود

هرکه را باید که باشد هم چو تو هم‌خانه‌ای

طمطراق از سر برون کردیم از سودایِ تو

ما و کنجِ گلخنی و گرده‌ای و دانه‌ای

روی در رویِ خیالت روز و شب خو کرده‌ام

نیست خوش تر از خیال‌آباد من گوشانه‌ای

کرده‌ام یک روی با آیینهٔ رویِ تو دل

چون مزلزل حال نتوان یافت در هر شانه‌ای

موسمِ آب است و من پیوسته تا گردن در او

غرقه بودن از من از بیهوده گوی افسانه‌ای

پیش از این در صَدر شاهم بود تمکین گونه‌ای

بعد از این چون گنج گم کردم کُنج در ویرانه‌ای

با خرد یکباره پیمانِ تحمّل بشکند

چون نزاری هر که را بر سر کنی پیمانه‌ای