گنجور

 
حکیم نزاری

ای یار اگر تو یار مایی

با ما بر او چرا نیایی

مادام که تو حجاب خویشی

بیگانه ز آشنای مایی

امروز چرا چنین به یکبار

بیگانه شدی ز ما کجایی

پرواز چرا نمیکنی باز

وز سدره ی منتهی برآیی

ما تحتِ تو آمد آفرینش

تو گم شده در منی و مایی

ما توبه به جرعه ای بدادیم

مفروش تو نیز پارسایی

افسانه ی موعظت سرایان

نقدی ست ولی برون سرایی

گر زان که کند به زهد تلقین

مشنو ز نزاریِ ریایی