گنجور

 
حکیم نزاری

مرا ناگاه پیش آمد بلایی

خلافِ عقل نازل شد قضایی

دلم گم شد ندانستم کجا رفت

نشانی میدهد هر کس به جایی

تفحّص کردم از قوم مسافر

مگر گفتم بود مشکل گشایی

یکی میگفت دیدم در ختایش

گرفتارِ کمند دل ربایی

دگر یک گفتم پندارم به کشمیر

چنینی دیده ام قیدِ بلایی

دگر یک گفت من دیدم به رومش

چنین افتاده کار مبتلایی

دگر یک گفت نی در زنگبار است

چنین دیوانه ی زنجیر سایی

دگر یک گفت در بغداد دیدم

چنین سرگشته ی شوریده رایی

دگر یک گفت دیدم در عراقش

ندیدم لیک کارش را نوایی

دگر گفت از خراسانش طلب کن

به هر موضع که خوش دارد هوایی

یکی گفت از قهستان نیست بیرون

طلب کن دل فروزی جان فزایی

به غمزه ساحری عاشق فریبی

به لب جان پروری معجز نمایی

جهان آرای رویی دارد الحق

که خورشید است در جنبش سهایی

نشسته دیدمش جایی که دارد

چو فردوس برین خرم فضایی

به عزّت بود بر طاق هلالی

زخطِّ سبز کرده متّکایی

چو رمزش گوش کردم مطلقا بود

صفات ابروان آشنایی

نزاری وقت آن آمد که بادل

درآیی از سرِ صلح و رضایی

نشاید کرد بیزاری به یک بار

گر از وی دروجود آید خطایی

مرو مِن بعد بر دنبال دل بیش

برو بنشین به کنج انزوایی