گنجور

 
حکیم نزاری

پیام داد به من هاتف سحرگاهی

که نیم شب به حمل رفت شمس از ماهی

هنوز اوّلِ شعبان به رسمِ برغندان

ز دست رویِ نکو می چرا نمی خواهی

ثواب می کن و از جاده ی صواب مگرد

که در تموّج بحرند مُخطی و ساهی

ز فضلِ شاملِ حق جَلَّ ذِکرُهُ نومید

مباش و باش مجرّد ز مالی و جاهی

دمیست حاصلِ ایّامِ عمر دریابش

مگر هنوز نداری از آن دم آگاهی

گمان مبر که کم و بیشِ رزقِ مخلوقات

بود به دست درازی و دست کوتاهی

اگر برین سخن از من دلیل می طلبی

قیاس گیر به هومان و بیژن و چاهی

تو خضر باش که هم چون سکندرند بسی

درین سرادقِ فیروزه رنگِ خرگاهی

ز خنب خانه تحاشی مکن که نتوان کرد

به سعیِ رنگ رزان رنگِ صبغت اللّهی

فقیه از آن نبرد گاه گاه دست به جام

که نقره تا نگدازد نمی شود کاهی

گدایِ کویِ خرابات شو اگر خواهی

نزاریا که کنی بر موحّدان شاهی