گنجور

 
محیط قمی

خوشا دمی که لبم را به لب چو جام نهی

لبت به بوسم و قالب کنم زشوق تهی

رخ نکوی تو دیدن بود صباح الخیر

از آن که خرم و خندان چو گل به صبح گهی

از آن زمان که عیان شد، چه زنخدانت

کبوتر دل یوسف زجان شده است چهی

ز زیب قامت و حسن جمال سروی و ماه

ولیک سرو قباپوش و ماه کج کلهی

شود زوصف بنا گوش تو گشوده دلم

چنان که غنچه گل از نسیم صبح گهی

از آن زمان که شدم با خبر ز رحمت دوست

نه از گناه که شرمنده ام زکم گنهی

جهان بگشتم و دیدم تمام خوبان را

جهان فدای تو بادا که از تمام بهی

مشو زکثرت عصیان زلطف حق نومید

که لطف صرصر و تو با گنه چو پرکهی

به شست و شوی نگردد سفید جامه ی بخت

که را که رفته قلم در حقش به رو سیهی

میانه ی تو و جانان حجاب هستی تو است

به وصل می نرسی تا زخویشتن نرهی

ترا نموده علایق اسیر دام بلا

به کوش تا به تجرد، زدام او برهی

خطا است رفتن نزد کریم چون بازاد

بر آستان تو وارد شدیم دست تهی

خطا سرودم، آورده ام مدیح شهی

که از تمام جهانش فزونی است و بهی

قسیم دوزخ و جنت، علی که با حبش

زیان نمی رسدت گرچه غرفه ی گنهی

شها مدیح تو گویم برای آن که به حشر

مرا زورطه ی اندوه و غم، نجات دهی

به خاک پای تو سوگند و آسمان بلند

که با غلامی تو عار آیدم زشهی

گزافه گفتم و من در خور غلامی تو

نیم غلام و سگت را سگم زجان و رهی

«محیط» را به حمایت زبیم ایمن کن

به راه پر خطر آخرت شود چو رهی