گنجور

 
حکیم نزاری

دلبرا هرچه از برِ ما می‌روی

همچو روحِ قدس تنها می‌روی

خضرِ وقتی ای لبت آبِ حیات

همچو خور بر بامِ خضرا می‌روی

در پِیَت چون ذرّه سرگردان منم

تو چنین خورشیدآسا می‌روی

تا که را خواهی نمودن ماهِ روی

ماه‌رویا راست گو تا می‌روی

می‌روی از چشمِ گوهربارِ من

آفتابی کز ثریّا می‌روی

می‌روی با مرجعِ خلوت چو دوش

راستی یا امشب آنجا می‌روی

من نمی‌دانم کجا خواهی شدن

با مقامِ خلوت آیا می‌روی

گر مرا صفرا کند از عشقِ تو

تو چرا از من به سودا می‌روی

زهره از رقصِ تو در حیرت بماند

هم چو مه گویی به جوزا می‌روی

همچنین ما را فرو خواهی گذاشت

هیچ درمان نیست جانا می‌روی

از نزاری می‌گریزی راست گوی

یا ز بهرِ مصلحت را می‌روی