گنجور

 
منوچهری

یکی سخنت بگویم گر از رهی شنوی

یکی رهت بنمایم اگر بدان بروی

سبوی بگزین، تا گردی از مکاره دور

برو بدان ره تا جاودانه شاد بوی

ایا کریم زمانه! علیک عین‌الله

تویی که چشمهٔ خورشید را به نور ضوی

تویی که فاتح مغموم این سپهر بوی

تویی که کاشف مکروه این زمانه شوی

اگر ز هیبت تو آتشی برافروزند

برآسمان بر، استارگان شوند شوی

به نیکویی نگری، گر همی به کس نگری

به مردمی گروی گر همی به کس گروی

عذاب دوزخ، آنجا بود کجا تو نیی

ثواب جنت آنجا بود، کجا تو بوی

برند آن تو هر کس، تو آن کس نبری

دوند زی تو همه کس، تو زی کسی ندوی

اگر قوام زمانه برآفتاب بود

تو آن زمانه قوامی که آفتاب توی

نیاید از تو بخیلی چو از رسول دروغ

دروغ بر تو نگنجد، جو بر خدای دوی

سخاوت تو و رای بلند و طالع و طبع:

نه منقلب، نه مخالف، نه منکسف، نه غوی

وفا و همت و آزادگی و دولت و دین:

نکوی و عالی و محمود و مستوی و قوی

چو بو شعیب و خلیل و چو قیس و عمرو و کمیت

به ذوق و وزن عروض و به نظم و نثر و روی

چو ابن رومی شاعر، چو ابن‌مقله دبیر

چو ابن‌معتز نحوی، چو اصمعی لغوی

بلا و نعمت و اقبال و مردمی و ثنای

بری و آری و توزی و کاری و دروی

به مردمی تو اندر زمانه مردم نیست

که رای تو به علوست و باب تو علوی

ز همت و هنر تو شگفت ماندستم

که ایمنی تو بر او و بر آسمان نشوی

به مشتریت گمانی برم به همت و طبع

که همچو هور لطیفی و همچو نور قوی

به گاه خلعت دادن، به گاه صلهٔ شعر

نه سیم تو ملکی و نه زر تو هروی

مدیح تو متنبی به سر نیارد برد

نه بوتمام و نه اعشی قیس و نه طهوی

بزرگوارا!، نام‌آورا!، خداوندا!

حدیث خواهم کردن به تو یکی نبوی

حدیث رقعهٔ توزیع برتو عرضه کنم

چنانکه عرضه کند دین به مانوی منوی

هزار سال همیدون بزی به پیروزی

به مردمی و به آزادگی و نیکخوی