گنجور

 
حکیم نزاری

دل میبری به غارت و شلتاق می کنی

وز غمزه فتنه ها که در آفاق می کنی

پنهان ز خلق میکنم این راز و بر سرم

چشمانِ مست خود را ایغاق می کنی

اینجوی توست عرصه ی ملک وجود را

اینجوی خاص بهر چه بُل غاق می کنی

کس را اگر به واسطه ی تاج عدل کرد

تو در زمانه ظلم به بغتاق می کنی

شب تا به روز خونِ دل است این نه آبِ سر

کز چشم ما روانه بر اطلاق می کنی

هم عاقبت به خسرو عادل رسد مگر

جوری که بر نزاری مشتاق می کنی