گنجور

 
حکیم نزاری

با تو رازی‌ست مرا از دگران پنهانی

عاشقِ زار توام ماه‌رخا تا دانی

چشمِ خون ریز تو کشته‌ست منِ مسکین را

دادِ من راستی آن است کزو بستانی

جان و دل هر دو ندارند محلی برِ تو

کی میسّر می‌شود این کار بدین آسانی

یک‌دمی با دمِ ما ساز و گرچه ممکن

نیست کاین آتشِ سوزان به دمی بنشانی

شیوهء من چه بود شیفته کاری در عشق

چه بود غایتِ معموریِ من، ویرانی

گو چنین باش من و صحبتِ اوباش و رنود

هم برین بی سری اولاتر و بی سامانی

من بر آنم که ز عهدِ تو نگردانم سر

آسیا بر سرِ من گر به جفا گردانی

عشق از آن خانه برانداز کند خودبین را

تا برون آردش از ورطه ی نافرمانی

سپر از غمزه ی مستِ تو بیندازد چرخ

با دو ابرویِ تو خود کس نکند پیشانی

زهره خواهد که بر آهنگِ نزاری تا روز

همه شب بر سرِ کوی تو کند شب‌خوانی