با تو رازیست مرا از دگران پنهانی
عاشقِ زار توام ماهرخا تا دانی
چشمِ خون ریز تو کشتهست منِ مسکین را
دادِ من راستی آن است کزو بستانی
جان و دل هر دو ندارند محلی برِ تو
کی میسّر میشود این کار بدین آسانی
یکدمی با دمِ ما ساز و گرچه ممکن
نیست کاین آتشِ سوزان به دمی بنشانی
شیوهء من چه بود شیفته کاری در عشق
چه بود غایتِ معموریِ من، ویرانی
گو چنین باش من و صحبتِ اوباش و رنود
هم برین بی سری اولاتر و بی سامانی
من بر آنم که ز عهدِ تو نگردانم سر
آسیا بر سرِ من گر به جفا گردانی
عشق از آن خانه برانداز کند خودبین را
تا برون آردش از ورطه ی نافرمانی
سپر از غمزه ی مستِ تو بیندازد چرخ
با دو ابرویِ تو خود کس نکند پیشانی
زهره خواهد که بر آهنگِ نزاری تا روز
همه شب بر سرِ کوی تو کند شبخوانی