گنجور

 
حکیم نزاری

باز آمده‌ام تشنه لبی خشک دهانی

آشفته سری در هوسِ پسته دهانی

از من رمقی بیش نمانده‌ست کی‌ام من

مجروح تنی خسته دلی سوخته جانی

گر هیچ به سر وقتِ من آید به عیادت

بیمارِ کهن باز شود تازه جوانی

ده‌ بار شدم زنده و ده بار بمردم

یک بار نپرسید که چون است فلانی

باشد که گذر بر منِ مسکین کند ام‌شب

ام‌روز درافتاد خیالم به گمانی

بی واسطه ی رقعه و پیغام نبینم

زیرا که میانِ دل ما هست نشانی

هیهات نزاری که چه خوش باشد اگر یار

تشریفِ حضوری دهد از غیب زمانی