گنجور

 
حکیم نزاری

گر از دفترِ عشق رمزی بخوانی

خطا نامه ی عقل بر هم درانی

گر اموات خواهی که احیا بباشد

بمیر ای حکیم از چنین زندگانی

به عمدا مکن در مراتب تصرف

که مفروغ و مستانف از هم ندانی

بدین چشم دیدن محال است او را

خطا بین تصور کند این معانی

نباید طمع کردن از رویِ ظاهر

که کس را میسر نشد این امانی

ز بالا درآیی به گردن درافتی

مُحال است در عینِ پیری جوانی

مگر نردبان پایه پایه بر آیی

به شرطی که عشقت کند نردبانی

ز کون و مکان برشکن تا ببینی

که جمله توی آن چه فی الجمله آنی

شود در تو معلوم حسی و عقلی

که تو هم معما و هم ترجمانی

نزاری جز او کس ندیده‌ست اورا

وگر خود کلیم الله لن ترانی

چو بر حکمِ اول نبوده‌ست قانع

از آن گشت محجوب در حکمِ ثانی