گنجور

 
حکیم نزاری

بیا ای مرا خوش تر از زندگانی

که در انتظارِ تو کردم جوانی

تو دانی و دانای رازم که مهرت

زکی باز، در سینه دارم نهانی

چه باشد که روزی پیامی فرستی

که گویی چه حالی، کجایی، چه سانی

بدین قانعم از تو زیرا که بختم

نباشد که یک شب نهانم بخوانی

بیایی که تا بر دو چشمت نشانم

چرا هر زمانم بر آتش نشانی

ترا چون ز آتش گریزی نباشد

جهان گر بسوزند فارغ، از آنی

خلیل من ای جانم از تو بر آتش

اگر در کناری و گر در میانی

ز بهر بنا گوش توست آن که چشمم

چنین پیشه کرده است گوهر فشانی

نترسی ز بی التفانی نمودن

که نامت برآید به نامهربانی

بدان قیمت عمر دریاب فرصت

گرفتم که قدرِ نزاری ندانی

مکن رحمت‌ام روز کن بر نزاری

چه سودت که فردا پشیمان بمانی