گنجور

 
حکیم نزاری

من بعد ازین چه گونه کنم بی تو زندگانی

جانم فدای جان تو با غایت الامانی

منظورِ عارفانِ مشایخ بود همیشه

اندر میان حلقه و تو در میانِ جانی

ای سرو نازنین چه تفاوت کند که گه‌گه

از گلستان وصل نسیمی به ما رسانی

وی دست گیرِ بی‌سر و پایان ز دست رفتم

یک التفات کن به ترحم که می‌توانی

ناممکن است جز به وجود مبارک تو

احیای من که قوت دل و قوت روانی

می‌خواهمت ببینم و چندان محل ندارم

کآواز بشنوم ز پس پرده‌ی نهانی

جانم به صد شکنجه فرو می‌رود به هر دم

اگر اندرون به حلق برآید ز ناتوانی

برهم رود ز گرم‌ْروی دانه دانه‌ی اشکم

آبی چو یخ فسرده ندیدم بدین روانی

گِل کرد خاک و مهر گیا بردمید زان گِل

باران چشم می‌فشانم ز مهربانی

شاید که زیر پای فراقت ملولْ طبعم

کز شاخِ بارور نه بدیع است سر گرانی

در عشق غیر عشق نمی‌گنجد ای نزاری

تا پای بندِ خویشتنی قدرِ خود ندانی

جز در رکاب عشق مرو کز پی تفاخر

خواهی که آفتاب بانو کند همْ‌عنانی

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode