گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
حکیم نزاری

مرا با دوست می افتد به هر وقتی و هر حالی

ملاقاتی نمی گویم به هر ماهی و هر سالی

نظر بر هر چه اندازم جمال دوست می بینم

خیالش پیش چشم من بر استد هم چو تمثالی

کسی را دوست می دارم که گر مشاطه حسنش

به رویش برکشد نیلی ز غیرت می شوم نالی

به سر بر می رود دودم ز آتش خانه ی سینه

گر از دفع رقیبانش فتد در وعده اهمالی

بیا ای ساقی و ساغر دمادم بر کف من نه

پیاپی ده ز پیمانی نیی کم تر ز کیّالی

شراب و شاهدم باید که باشد دایم آماده

جز اینم در همه عالم به گردن نیست اغلالی

مبین گو معترض ما رو به چشم کثرت و ذلت

که در مضمون هر نقصان بود پوشیده اکمالی

کجا کون و مکان گنجد درون سینه ی آن کس

که باشد در دل تنگش ز مهر دوست مثقالی

فدای دوست باید شد به رغبت همچو عیاران

نباید گشت گرد سر ز هر سو هم چو محتالی

ز جان بازان وفا جویند نه از هر تن آسایی

که بار عشق بردن را بباید جست حمّالی

به پای هر هوسناکی به پایان کی شود این ره

ز دستان داستان آید نه از دستان هر زالی

بباید روزگاری تا پدید آید به دوران ها

مثال لیلی و مجنون سلامانی و ابسالی

ملامت گوی را گفتم چه میخواهی نزاری را

نزاری می کشد باری نیازی می کند لالی

چو مرغی در قفس تا کی بود دل مرده و غم گین

بهل تا آشیان گیرد برافشاند پر و بالی