گنجور

 
بیدل دهلوی

به ما و من غلو دارد دنی تا فطرت عالی

جهان تنگ آسودن دل پر می‌کند خالی

نقوش وهم و ظن در هر تأمل می‌شود باطل

خط پارینه باید خواندن از تقویم امسالی

نفس سحر چه مضمون بر دماغ هوش می‌خواند

که عمری شد ز هوشم می‌برد این مصرع خالی

در آن وادی که مخمور نگاه او قدم ساید

دماغ آبله بالد قدح در دست پامالی

به هر واماندگی سعی ضعیفان در نمی‌ماند

فسردن می‌شود پرواز رنگ از بی پر و بالی

نمی‌دانم ز شرم فوت فرصت کی برون آیم

عرق عمریست بر پیشانی‌ام بسته‌ست غسالی

به بازار هوس شغل چه سودا داشتم یارب

زیان و سود رفت و مانده برجا ننگ دلالی

جهان بی‌اعتبار افتاد از لاف دنی طبعان

نیستان پشم می‌بافد ز شیر و گربهٔ قالی

شکوه عالم موهوم را با ما چه سنجد کس

هجوم ذره گر قنطار چیند نیست مثقالی

به این تسلیم بار نیک و بد تا کی کشم بیدل

سیه‌گردید همچون شانه دوش من ز حمالی

 
 
 
حکیم نزاری

مرا با دوست می افتد به هر وقتی و هر حالی

ملاقاتی نمی گویم به هر ماهی و هر سالی

نظر بر هر چه اندازم جمال دوست می بینم

خیالش پیش چشم من بر استد هم چو تمثالی

کسی را دوست می دارم که گر مشاطه حسنش

[...]

اوحدی

سرم بی‌دولتست، ار نه ز پایت کی شدی خالی؟

که حور نرگسین چشمی و ماه عنبرین خالی

خوشا چشمی که روز و شب تواند دید روی تو

که میمون طالع و بخت و همایون طلعت و فالی

نجستم هیچ ازین دنیا بغیر از دیدن رویت

[...]

بیدل دهلوی

رمی‌’ بیتابیی‌، تغییر رنگی‌،‌گردش حالی

فسردی بیخبر، جهدی که شاید واکنی بالی

به رنگ غنچه نتوان عافیت مغرور گردیدن

پریشانی بود تفصیل هر جمعیت اجمالی

بغیر از نفی هستی محرم اثبات نتوان شد

[...]

جیحون یزدی

زجاه محض تصویری زمجد صرف تمثالی

بدوش هوش دراعه بجسم روح سربالی

شود اقبال اگر مرئی تو آن فرخنده اقبالی

بکن شکرانه ایزد تعالی شانه العالی

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه