گنجور

 
جیحون یزدی

الا ای چهر چون عیدت به از وصل بت خلخ

مفرح خلعت خوبی تر ابر طلعت فرخ

لبت اندر مذاق جان فشانده شکر از پاسخ

دو عید امروز از جنت بسوی ما نهاده رخ

یکی سعد و یکی عالی یکی دلکش یکی نیکو

زیک سو ناگهان از ری لک البشری بشیر آمد

زیک سو عید را از حق به پستان باز شیر آمد

دو جشن متفق یک دم هژیر و دلپذیر آمد

یک از خم غدیر آمد یک از جم قدیر آمد

از آن آصف گرفت آئین و زین دین یافته نیرو

غلاما عید چون شد دو بنه بر دو کفم ساغر

یکی زرد و یکی گلگون یک از درغم یک از خلر

مگو خواجه کند مستی زبس نوشیدمی دیگر

چو تشریف جهان داور رسد با عید جان پرور

تو هم رو جفت جفت آور ایاغ از راح ریحان بو

مترس ازکس بگو مطرب نوازد چنگ و نای و نی

زما نبود تزهد خوش چه غم مفتی برد گر پی

گواهی نشنود از من اگر رفتم بنزد وی

از این پس فاش و پی در پی بهامون خورد خواهم می

اگر زین پیش میخوردم بمحفلهای تو برتو

چو بلبل نغمه زن برجه در این عشرتگه عاجل

بطی خون کبوتر ده بنه افسانة آجل

بزلفین غراب آسا دل از طاوس نربگسل

الا ای طوطی محفل هما فر و همایون ظل

زده عشقت بکبک دل همال باز برتیهو

بتا دل تنگم از خرگه بگلشن کش می روشن

چه باک اربر که را باشد زیخ پولاد خا جوشن

شر وشوری بساز از می که خیرت باد پاداشن

اگر از وصولت سرما نمانده دولت گلشن

پر از مشک و شقایق کن زجعد و چهر خود مشکو

در این شادی تفرج را بران توسن سوی صحرا

میندیش ازسموم دی بجیب اندر بنه مینا

که چون شد مردمست از می کند بر برف استهزا

برون سنگین مکن از خز درون رنگین کن از صهبا

که درد برد را نبود بغیر از دخت رز دارو

زیکه جانب در این موسم کند ایزد گنه پوشی

زیک سوجرم را برکس نگیرد آصف از خوشی

طرب را بخت بیدار وکرب را خواب خرگوشی

در این صورت بهر معنی نکوشی گر به می نوشی

جنون چیره است بر مغزت طبیبی بهر خود میجو

روان تابنگه زهره بهر ساعت ترنم بین

ز ترکان شهر و وادیرا در و بامی پر انجم بین

سوی اکلیل پران هی کلاه از وجد مردم بین

نعم از بوتراب حق با تممت علیکم بین

که از نامش سزد غبرا زند گر بر فلک پهلو

هژبر قاهر غالب علی بن ابیطالب

رموز خلقت امکان کنوز قدرت واجب

طراز وحدت وکثرت ملاذ حاضر و غایب

امین وحی را مرشد کلیم طور را جاذب

رسول راد را بن عم بتول بی قرین راشو

جنابش برقضا ملجا حریمش بر قدر معبد

حدوث از وی بلند افسر قدمرا او مهین مقصد

زسر تا پا خرد را جان ز پا تا سر خدا را ید

زحل بر چاکرش مولا قمر در ساحتش مسند

ملک در بزم او خادم فلک بر بام او هندو

زفطرت ذات یزدانرا ولی اولی الیق

بنسبت شخص احمد را وصی کامل برحق

عدو گر آهن است از وی شود فرار چون زیبق

دول ازگرز او دانا که لا موجود الا حق

ملل از تیغ او گویا که لامعبود الا هو

الا ای مظهر یزدان ز رخشان چهر بیضائی

پر از تو دنیی و عقبی چو حق در عین یکتائی

از این رندانه تر گویم زهی محبوب هر جائی

امل را دست بربندی اجل را پای بگشائی

چو با فر یداللهی فرازی دروغا بازو

پی اعزاز در پایت سپهر از خیل سربازان

بپاس درگه قدرت شهاب از ناوک اندازان

توئی در دشت اوادنی سمند ارتقا تازان

زبرد قرب سبحانی خجسته پیکرت نازان

چو از تشریف مهر تو تن میر ملایک خو

وزیری کش ز بس رخشد بجبهت ازسعادت ضو

گزین کرد از رجال خود بسعد الملکیش خسرو

زمانرا اقتدار او بود از منتها مرجو

بجنب مزرع جودش ریاض خلد خار و خو

بدست کودک بختش مدور چرخ دستنبو

شهش زان جبه داد از خود که داند جنه منزل

باستظهار غیب از وی شوند ارزال مستاصل

کند بیغوله غولان و حوادث را نهد مختل

بلی معمار چون خواهد که ملکی به شود ز اول

بباید کوفتش از بن بیوت و باره و بارو

گهی (؟)اندام کشور را دمی فاسد کند رایش

اگر فصدش نفرمائی رود از کف ز افزایش

توهم دم درکش ار خواجه برنجی داند آسایش

مگر دهقان ندیدستی که چون آید بپیرایش

بحفظ سرو بن برد زهر جا شاخه خودرو

الا ای خسروی خلعت که فر آسمان داری

بجوف ازآصفی گوهر محیط بیکران داری

زوصل خواجه خرم زی که عمر جاودان داری

چنین کاندر یکی دامن دو عالم را نهان داری

مگر دادت ملک معجز و یا آموختی جادو

درون آموده از عقلی برون اندوده از نوری

یقین منسوج غلمانی مسلم رشته از حوری

زتارت خصم را سوکی بپودت دوست را سوری

اگر نه رزق هستی را کفیل از دست دستوری

چرا از آستین ریزی چو بحر وکان زر و لؤلؤ

زجاه محض تصویری زمجد صرف تمثالی

بدوش هوش دراعه بجسم روح سربالی

شود اقبال اگر مرئی تو آن فرخنده اقبالی

بکن شکرانه ایزد تعالی شانه العالی

که فرمودت وزیر از قد پر از یک بوستان ناژو

الا تا شهر حج بالد زعید راکب دلدل

الا تا خلعت شاهان دهد عزو رباید ذل

لا تا جزو را نبود شکوهی در حضور کل

به درگاهت شتابنده اگر پرویز اگر شنگل

بر بواب تو بنده اگر قاآن اگر منکو

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode