گنجور

 
حکیم نزاری

سوختم در زمهریر از تشنگی

تا به کی دارم نفیر از تشنگی

سینه‌ای دارم کدامین سینه بل

کوره‌ ای هم چون اثیر از تشنگی

ساقیا گر پای‌مردی می کنی

یک زمانم دست گیر از تشنگی

در نگنجد هر چه باشم منتظر

جز شرابم در ضمیر از تشنگی

از اوامم ناگزیر از مفلسی

از مدامم ناگزیر از تشنگی

در دلم زن آتشِ می گو بسوز

چند باشم در زَحیر از تشنگی

آتشی دیدی که باشد هم چو آب

خسته را آتش پذیر از تشنگی

چون سمندر هر که آتش خواره نیست

گو چو بوتیمار میر از تشنگی

زهر خور گو منکرِ آبِ حیات

تا بسوزد در سَعیر از تشنگی

زارییی ماند از نزاری ساقیا

زرد شد هم چون زریر از تشنگی

این عجایب تر که در سرمای دی

سوخت با این زمهریر از تشنگی