گنجور

 
حکیم نزاری

بمیر و تا نبود هم‌نفس مزن نفسی

که مرگ بهتر از این زندگی بود به بسی

چو با کسی نبود عهد روزگار عزیز

هباست گر همه عمری بود اگر نفسی

تو زاهدیّ و منم فاسقی چه میگویی

کدام به تو به خود می روی و من به کسی

به صدر خاص به خاصی توان رسید بلی

که عشق گوهر خاص است و عقل عام خسی

به گوش جان بشنو صور حق نه هم چو خران

که مولعند به بانگ میان‌تهی جرسی

از آن قبل هوس روی دوست می‌کندم

که آدمی بچه را چاره نیست از هوسی

مرا کی ام که تمنای وصل دوست بود

کجا به دولت عنقا رسد چو من مگسی

نزاریا برو و دامنی به دست آور

که کس بدو نرسیده ست جز به دسترسی

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode