گنجور

 
حکیم نزاری

حرام بر من اگر بی تو می‌زنم نفسی

و گر ز چشم پر آبم نمی‌رود ارسی

مرا هوس به سر کوی توست جان دادن

تو را چه سر که نه در هر سری بود هوسی

تو هم چو روحی و من همچو قالب بی‌جان

بمانده بی تو و جز با تو نیستم نفسی

ز چارچوب طبیعت خلاص می‌خواهم

چو من که دید گرفتار بلبل قفسی

مرا به شیفتگی سرزنش مکن یارا

که هیچ گونه ندارم به صبر دسترسی

اگر شکیب ندارم شکست مکنید

چگونه صبر کند بر فراق دوست کسی

نزاریا اگرت سر ز دست دل برود

در این قدم به سر افتاده‌اند چون تو بسی