گنجور

 
حکیم نزاری

زبان دراو مکش ای بی بصر به دست درازی

که پاک سیرت و پاکیزه دامن است و نمازی

ترا که خوف نبوده ست شوق عشق چه دانی

ترا که دیده نباشد نظر چه گونه ببازی

به سر برند به سر عارفان طریق محبّت

به سرسری نتوان رفت راه عشق و به بازی

طمع مکن چو می کنی دگران را

غزای نفس خود اوّل کند مجاهد غازی

نظر چو بر نتوانی گرفت هم چو من از گل

ضرورت است که با خار دیده نیز بسازی

چو عشق دست برآورد سر به عجز نهادی

تو پس به مرتبه سلطان نیی غلام ایازی

دمی بیا به خرابات عشق و حالت ما بین

به شرط آن که قدم در نهی و سرنفرازی

مباش غرّه به حسن دو هفته ای گل رعنا

بقا طلب کن از این عمر مستعار چه نازی

دوای زندگیی کن نزاریا که نمیری

دواب را بود آخر همین حیات مجازی

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode