گنجور

 
خواجوی کرمانی

گرفتمت که بگیرم عنان مرکب تازی

کجا روم که فرس بر من شکسته نتازی

تو شاهبازی و دانم که تیهوان نتوانند

که در نشیمن عنقا کنند دعوی بازی

شبان تیره بسی برده ام بآخر و روزی

شبی چو زلف سیاهت ندیده ام بدرازی

ضرورتست که پیشت چو شمع سوزم و سازم

گرم چو شمع بسوزی ورم چو عود بسازی

مرا بضرب تو چون چنگ سرخوشست ولیکن

تو دانی ار بزنی حاکمی و گر بنوازی

بدوستی که چو دل قلب و نادرست نیایم

گرم در آتش سوزنده همچو زر بگدازی

بخون بشوی مرا چون قتیل تیغ تو گشتم

که در شریعت عشقت شهید باشم و غازی

چو روشنست که نور بقا ثبات ندارد

بناز خویش و نیاز من شکسته چه نازی

فدای جان تو خواجو اگر قتیل تو گردد

ولی بقتل وی آن به که دست خویش نیازی

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
سنایی

چرا ز روی لطافت بدین غریب نسازی

که بس غریب نباشد ز تو غریب‌نوازی

ز بهر یک سخنِ تو دو گوش ما سوی آن لب

ستیزه بر دل ما و دو چشم تو سوی بازی

چه آفتی تو که شب‌ها میان دیده چو خوابی

[...]

سوزنی سمرقندی

چرا ز راه لطافت بدین قضیب نیازی

کزین قضیب عزیزی وزین قضیب بنازی

قضیب سخت عزیز است و با منست که او را

بصد زبان بنوازم، زهی غریب نوازی

بدست گیرم و آنگه بدو چگویم، گویم

[...]

حکیم نزاری

زبان دراو مکش ای بی بصر به دست درازی

که پاک سیرت و پاکیزه دامن است و نمازی

ترا که خوف نبوده ست شوق عشق چه دانی

ترا که دیده نباشد نظر چه گونه ببازی

به سر برند به سر عارفان طریق محبّت

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از حکیم نزاری
خواجوی کرمانی

اگر تو عشق نبازی بعمر خویش چه نازی

که کار زنده دلان عشق بازی است نه بازی

مرا بجور رقیبان مران ز کوی حبیبان

درون کعبه چه باک از مخالفان حجازی

میان حلقه ی رندان مگو ز توبه و تقوی

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه