گنجور

 
حکیم نزاری

می‌روی می‌دهدت دل که مرا بگذاری

برو اکنون تو و نامردمی و نایاری

بر من و زاری و تنهاییِ من رحمت کن

مکن ای یار به آزار دلی بی‌زاری

ما نکردیم گناهی که بود موجبِ خشم

آری آری تو ز ما سیر شدی پنداری

دلِ یاران بربایی و به غارت ببری

از که آموختی این دل‌بری و عیّاری

تا برفتی نی‌ام از یادِ تو خالی نفسی

منم و یادِ تو در مستی و در هش‌یاری

گفتمت عهد به پایان نبری روزِ نخست

الحق الحق چه نکو عهد و وفایی داری

ضعفِ دل بر منِ سودازده شد مستولی

چیست تشویشِ دماغ آفتِ شب بیداری

چند رفعِ غمِ بیهوده توان کرد به می

نه همه عمر توان بود درین بی‌کاری

در دلم بود که هرگز نشوم از تو جدا

در سرم بود که با ما قدمی بسپاری

نه چنان باز گرفتی قدم از ما که دگر

رویِ آن است که دستی به سرم بازآری

گفته بودی که نزاری همه زاری دارد

چون زر و زور ندارد چه کند هم زاری