گنجور

 
حکیم نزاری

خلافِ عهد مکن گر سرِ وفاداری

که گر خلاف کنی قصدِ جانِ ما داری

چه غصّه‌ها ز تو و قصّه‌ها که من دارم

دریغ اگر بنشینی و ماجرا داری

دمی زمانی روزی شبی چه می‌گویی

ندانمت سر این قصه کی کجا داری

هوایِ عشقِ توام در سرست و می‌دانم

کنم هر آینه سر در سرِ هوا داری

ترحّمی کن و خیری به جایِ من جانا

که من مریضم و تو شربتِ شفا داری

قیامتی دگرست این که سروِ قدّ ِ ترا

خوش آمده‌ست کمربندی و قبا داری

دو چشمِ مستِ تو یک لحظه هوش‌یار نی‌اند

معیّن است که در سر چه فتنه‌ها داری

نه زور دارم و نه زر نزاری و زاری

روا بود که بدین زاری ام روا داری

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode