گنجور

 
کلیم

دلا چه شکوه بیهوده از قضا داری

طبیب را چه گنه درد بیدوا داری

چگونه رو نمائی بما تهی دستان

تو کز نقاب تمنای رونما داری

اگر تو دست دهی باغ می کند سودا

بهار را بخزانی که در حنا داری

دلا همای سعادت نه زیر این سقف است

برون رو ار هوس سایه هما داری

حجاب بیش کن از هر که عیب دان تو اوست

مبین در آینه خود را اگر حیا داری

نه صبر ماند بجا و نه دل تو هم ایجان

زتن در آی دگر در وطن کرا داری

چنان بکج نظری مایلی دلا که مدام

بدست آینه و روی بر قفا داری

کلیم غم ز پی روز بد ذخیره مکن

بخور بخاطر جمع آنچه هست تا داری

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode