گنجور

 
حکیم نزاری

ای نوبهارِ خوبی از چهره تو وَردی

وی خلدِ جاودانی از کوچه تو گردی

عشقِ تو را نشایند اشتردلانِ نازک

تسلیم را بباید مردی و شیر مردی

هر دل شکسته ای را در خاطر از تو شوری

هر درد خواره ای را در سینه از تو دردی

انکار ما نکردی صاحب غرض به خیره

گر تا به روز یک شب با ما قدم سپردی

چندان سرشک رانم کز آبِ دیده رویم

هم چون شفق بباشد هر آفتاب زردی

جان من ار نبودی بیمارِ چشمِ مستت

چندین غذایِ تن را خونابِ دل نخوردی

زلفت مگر نزاری در خواب دید زیرا

زنجیر اگر ندیدی دیوانگی نکردی

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode