گنجور

 
حکیم نزاری

دوش آمد و گفت اگر ز هستی

یک‌باره درست برشکستی

رو از سر نام و ننگ برخیز

چون بر سر کوی ما نشستی

یا دست وفا به دست ما ده

ورنه سر خویش گیر و جستی

خودبینی و خویشتن‌نمایی

بسیار بتر ز بت‌پرستی

از خودبینی خلاص یابی

گر خویش به پیش برنه‌استی

سرها که ز غایت توهم

بر غنج‌چه‌ی خیال بستی

ای مرغ رمیده از نشیمن

باز آی به آشیان و رستی

زنهار نزاریا نگویی

با بی‌خبران سخن ز مستی

باشد که مگر وجود مستان

معراج کند شبی ز پستی