گنجور

 
ناصر بخارایی

هست از زلف کژت در دل من قلابی

که دلم از کشش زلف تو دارد تابی

دل که در ابرویِ طاق تو چو قندیل آویخت

همچو شمعی‌ست برافروخته در محرابی

از خیال شب وصل تو که خوابت خوش باد

بیش در دیدهٔ من راه نیابد خوابی

به جز از اشک چو باران که مبادا بی آب

بر سر آتش ما کس نفشاند آبی

عالمی تیره شد از زلف تو، بگشای نقاب

تا به شب راه برم سوی تو در مهتابی

ظاهراً اشک من امرزو چو بگذشت ز دوش

آبم از سر گذرد چون نشود پایابی

ناصرا از دهنش گیر طریق ایجاز

تا چو زلفش نبود در سخنت اطنابی