ما را بده از کوثرِ خمخانه شرابی
تعجیل کن ای دوست که داریم شتابی
پیش آر سبک جامِ جم عشق و بزن زود
بر آتشِ تیز جگر سوخته آبی
آن آب به اسم است و به فعل آتشِ سوزان
زان آتش سوزان جگرم کرد کبابی
ما پاک بسوزیم که خود پاک بسوزند
در کارگه عشقِ تو سد خام به تابی
در مرتبه ی عالم دنیا به ضرورت
تقدیر توان کرد خطایی و صوابی
در عالم وحدت نبود حکم دو وجهی
آنجا نتوان گفت جمالی و نقابی
نظّارهگه غیب حضورست و وزین جا
محجوب نداند که جز او نیست حجابی
در دیده ی هر دیده که مستغرق نورست
این گنبد فیروزه بود کم ز حبابی
با عشق تشبّه نکند عقل و مثالش
آن است که طاووسی سازد ز غرابی
حلاج نباشد نه به دعوی نه به معنی
هر دزد که بر دار کشندش به طنابی
از سدره نشینان شده مخصوص محقّق
هر لحظه به تشریفِ کمالی و ثوابی
تا خود چه خلل عالم معمورِ جهان را
گر مست برون شد ز خرابات خرابی
گویند نزاری ز پس توبه دگربار
شد با سرِ می هست مرا طرفه جوابی
از صومعه با میکده رفتم چه شد آخر
گر عشق برون برد خری را ز خلابی
دارد به مقیمانِ خرابات ارادت
جای دگرش نیست نه ملجأ نه مآبی