گنجور

 
حکیم نزاری

ای ترکِ ما گرفته پیوندِ ما بریده

آخر ز ما چه دیدی ای نور هر دو دیده

بی موجبِ گناهی از ما به خشم رفته

بازآ که در فراقت کارم به جان رسیده

آرام جان برفته ترکِ وفا گرفته

ممکن بود که باشد هرگز دل آرمیده

مسکین دلم ببرده با خویشتن به برده

او خود ز دامِ زلفت کی بود سر کشیده

بنگر چه گونه باشد اکنون که بوده باشم

از گوشة دهانت سد چاشنی چشیده

جانم به لب رسیده در آرزوی رویت

اول که بودم از تو آوازه‌ ای شنیده

گرچه نیی ز چشمم یک دم برون ولیکن

صاحب نظر نگیرد نادیده هم چو دیده

گر ناله نزاری روزی رسد به گوشت

چون بشنوی نگیری بر خویش ناشنیده

رازی که با تو دارم سرّی که با تو گفتم

زنهار تا نگویی با هیچ آفریده

می‌دار یاد ما را ما خود که‌ایم بی تو

ناممکن است از تو امّید ما بریده

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode