حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۸۶

ای ترکِ ما گرفته پیوندِ ما بریده

آخر ز ما چه دیدی ای نور هر دو دیده

بی موجبِ گناهی از ما به خشم رفته

بازآ که در فراقت کارم به جان رسیده

آرام جان برفته ترکِ وفا گرفته

ممکن بود که باشد هرگز دل آرمیده؟

مسکین دلم ببرده با خویشتن به بَرده

او خود ز دامِ زلفت کی بود سرکشیده

بنگر چه گونه باشد اکنون که بوده باشم

از گوشهٔ دهانت صد چاشنی چشیده

جانم به لب رسیده در آرزوی رویت

اول که بودم از تو آوازه‌‌ای شنیده

گرچه نیی ز چشمم یک دم برون ولیکن

صاحب نظر نگیرد نادیده هم چو دیده

گر ناله نزاری روزی رسد به گوشت

چون بشنوی نگیری بر خویش ناشنیده

رازی که با تو دارم سرّی که با تو گفتم

زنهار تا نگویی با هیچ آفریده

می‌دار یاد ما را ما خود که‌ایم بی تو

ناممکن است از تو امّید ما بریده