گنجور

 
حکیم نزاری

یاد آن وقت که جانانهٔ ما ترسیده

آمدی بر سر من از همه کس دزدیده

در برم بودی تا وقتِ سحر هم‌خوابه

وز رقیبان همه شب بر تنِ من لرزیده

گر بگویم که کدام است چنان دان که دگر

هم‌چو او دیده ی کس دیده نباشد دیده

مردم دیده ی من پیش ندیده‌ست چو او

باور از دیده گرت نیست بپرس از دیده

اضطرابی که در اعضای من از غیبت اوست

باز اگر در برم آید شود آرامیده

آن محبّت که مرا هست مبدّل نشود

گرچه بسیار بود دورِ زمان گردیده

ای بسا شب که نزاری ز شبِستانِ وصال

یادها کرده و تا روز به خون غلتیده

 
 
 
مولانا

صد خمار است و طرب در نظر آن دیده

که در آن روی نظر کرده بود دزدیده

صد نشاط است و هوس در سر آن سرمستی

که رخ خود به کف پاش بود مالیده

عشوه و مکر زمانه نپذیرد گوشی

[...]

کمال خجندی

ای چو چشم خوش تو چشم کسی کم دیده

شکر ننگ تو برتنگ شکر خندیده

وجهی از روی تو در دیده من خوشتر نیست

ز آن سبب دیده من دیده ترا دردیده

دیده اهل نظر دیده بسی خوب و ترا

[...]

جهان ملک خاتون

دل من از غم تو گرد جهان گردیده

ناکسم من به جهان چون رخ تو گردیده

حال مسکین دل ما را تو چه پرسی آخر

حال او چون سر زلفین تو شد شوریده

صبر گفتی بکن ای دوست به ایام فراق

[...]

صائب تبریزی

به ستم کی رود از جای دل غم دیده؟

این سپندی است که مرگ بسی آتش دیده

زخم ناسور من از حسرت مشک است کباب

شانه زلف سیاهش به سمن پیچیده

گوهر راز مرا بر کف اظهار گذاشت

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه