نظامی » خمسه » اسکندرنامه - بخش دوم: خردنامه » بخش ۱۲ - افسانهٔ ماریه قبطیه

مغنی ره باستانی بزن

مغانه نوای مغانی بزن

من بینوا را به آن یک نوا

گرامی کن و گرم‌تر کن هوا

گزین فیلسوف جهان‌آزما‌ی

سخن را چنین کرد برقع‌گشا‌ی

که قبطی زنی بود در مُلک شام

ز میری پدر ماریه‌اش کرده نام

بسی قلعهٔ نامور داشته

ز بیداد بد‌خواه بگذاشته

بدو گشته بدخواه او چیره‌دست

به کارش درآورده گیتی شکست

چو کارش ز دشمن به جان آمده

به درگاه شاه‌ِ جهان آمده

بدان تا بخواهد ز شه داد خویش

شود خرم از ملک آباد خویش

به دستور شه برد خود را پناه

بدان داوری گشت ازو دادخواه

چو دیدش که دستور دانش‌پژوه

دهد درس دانش به چندین گروه

از آن دادخواهی هراسان شده

بر او دانش‌آموز‌ی آسان شده

دل از قصهٔ داد و بیداد شست

به تعلیم دانش کمر بست چست

به خدمت‌گر‌ی پیش دانای دهر

پرستنده‌ای گشت گستاخ بهر

ز دیگر کنیزان پایین پرست

جز او کس نشد محرم آب دست

ز پرهیزگار‌ی که بود استاد

نظر بست هر گه که او رخ گشاد

ز دستی چنان کاب از او می‌چکید

جز آبی که بر دستش آمد ندید

چو زن دید که‌استاد پرهیزگار

ز کافور او گشت کافور‌خوار

ز میلی که باشد زنان را به مرد

هوای دلش گشت یکباره سرد

منش داد در دانش آموختن

به سامان شد از دانش اندوختن

ارسطو‌ی دانا بدان دلنواز

در دانش خویش بگشاد باز

بسی دُر برآن دُر ناسفته سفت

بسی گفتنی‌های ناگفته گفت

از آن علم که‌آسان نیاید به‌دست

یکایک خبر دادش از هر چه هست

زن دانش‌آموز دانش سرشت

چو لوحی ز هر دانشی در نبشت

سوی کشور خویشتن کرد رای

که رسم نیا را بیارد بجای

بدان داوری دستگاهی نداشت

به آیین خود برگ راهی نداشت

چو دستور دانا چنین دید کار

که بی گنج نتوان شدن شهریار

برآن جوهر انداخت اکسیر زر

به اکسیر خود کردش اکسیرگر

بدان کیمیا ماریه میر گشت

لقب نامه علم اکسیر گشت

چو از دانش خویش دستور شاه

به گنجی چنان دادش آن دستگاه

به دستوری شه سوی کشور‌ش

فرستاد با گنج و با لشگر‌ش

شتابنده چون سوی کشور شتافت

به آهستگی مملکت بازیافت

چنان گشت مستغنی از ساو و باج

که برداشت از کشور خود خراج

به اکسیر‌کار‌ی چنان شد تمام

که کردی زر پخته از سیم خام

ز بس زر که آن سیمتن ساز کرد

در گنج بر خاکیان باز کرد

چه زر در ترازو‌ی آن کس چه سنگ

که آرد زر بی‌ترازو به چنگ

ز لشگر گهش کس نیامد به‌دست

که بر بارگی نعلی از زر نبست

به درگاه او هر که سر داشتی

اگر خر بدی زین زر داشتی

ز بس زر که بر زیور انباشتند

سگان را به زنجیر زر داشتند

گروهی حکیمان دانش پرست

ز اسباب دنیا شده تنگدست

از آن گنج پنهان خبر یافتند

به دیدار گنجینه بشتافتند

نمودند خواهش بدان کان گنج

که درویشی آورد ما را به رنج

ندانیم چون دیگران پیشه‌ای

مگر در جهان کردن اندیشه‌ای

ز کسب جهان دامن افشانده‌ایم

به قوت یکی روز درمانده‌ایم

تواند که بانوی عاجز نواز

گشاید به ما بر در گنج باز

درآموزد از رای و تدبیر خویش

به ما چیزی از علم اکسیر خویش

جهان را چنین گنج گوهر بسی‌ست

کلید در گنج با هر کسی‌ست

مگر قوت را چاره سازی کنیم

ز خلق جهان بی نیازی کنیم

زن کار پیرا‌ی روشن ضمیر

بدان خواسته گشت خواهش‌پذیر

یکی منظر‌ی بود با آب و رنگ

مقرنس برآورده از خاره سنگ

عروسانه بر شد بر‌آن جلوه‌گاه

پرند‌ی سیه بسته بر گرد ماه

برآموده چون نرگس و مشک و بید

به موی سیه مهره‌های سپید

صلیبی دو گیسوی مشگین کمند

در آن مهره آورده با پیچ و بند

به نظارگان گفت گیسو‌ی من

ببینید در طاق ابرو‌ی من

نمودار اکسیر پنهانی‌ام

ببینید در صبح پیشانی‌ام

نیوشندگان را در آن داوری

غلط شد زبان ز‌آن زبان‌آور‌ی

یکی گفت اشارت بدان مهره بود

که شفاف و تابنده چون زهره بود

یکی راز پوشیده از موی جست

که آن مهره با موی دید از نخست

گرفتند هر یک پی آن پیشه را

خلافی پدید آمد اندیشه را

از آن قصه هر یک دمی می‌شمرد

به فرهنگ دانا کسی پی نبرد

دگر روز خواهش برآراستند

در آن باب فصلی دگر خواستند

پری‌رو‌ی بر طاق منظر نشست

نشاند آن تنی چند را زیر دست

سخن راند از گنج درخواسته

چو سربسته گنجی برآراسته

حدیث سر کوه و مردم گیا

که سازند از او زیرکان کیمیا

همان سنگ اعظم که کان زرست

سخن بین که چون کیمیا پرورست

به پوشیدگی کرد رمز‌ی پدید

در او آهنین قفل زرین کلید

به دانا رسید این سخن گنج یافت

به نادان رسید انده و رنج یافت

گر آن کیمیا را گهر در گیا‌ست

گیای قلم گوهر کیمیاست

از آن کیمیا با همه چربدست

دریغی نه چندانکه خواهند هست

کسی را بود کیمیا در نورد

که او عشوهٔ کیمیاگر نخورد

شنیدم خراسانی‌یی بود چست

به بغداد شد چون شدش کار سست

دمی چند بر کار کرد ای شگفت

خراسانی آمد دمش در گرفت

از آن دم که اهل خراسان کنند

به بغدادیان بازی آسان کنند

هزار‌ش عدد بود مصری چو موم

زری که آنچنان زر نباشد به روم

به سوهان یکایک همه خُرد سود

بر آمیختش با گِل سرخ زود

وزان سرخ گل مهره‌ای چند ساخت

به آن مهره‌ها بین که چون مهره باخت

به عطار‌ی آن مهره‌ها بر شمرد

به مهر خود آن مهره او را سپرد

که این مهره در حقه‌ای نِه به‌راز

زهی مهره دزد و زهی مهره باز

به دینار‌ی این بر تو بفروختم

وزو کیسه سود بردوختم

چو وقت آید این را که داری به‌رنج

بده بازخرم زهی کان گنج

بپرسید عطار کاین را چه نام

بگفتا طبریک سخن شد تمام

ز دکان عطار چون بازگشت

به افسون‌گر‌ی کیمیا‌ساز گشت

به دارالخلافه خبر باز داد

که اکسیر‌ی‌یی آمده‌ست اوستاد

منم واصل کیمیا در نهفت

به گوهرشناسی کسم نیست جفت

عمل‌های من چون درآید به کار

یکی ده کند ده صد و صد هزار

درستی صدم داد باید نخست

که گردد هزار از من آن صد درست

همان استوار‌ان مردم شناس

به من برگمارند و دارند پاس

گر آید ز من دستکار‌ی شگرف

نیارند با من در این کار حرف

وگر خواهم از راستی درگذشت

ز من خون و سر وز شما تیغ و تشت

خلیفه چو اکسیر سازی شنید

به عشوه زری داد و زرقی خرید

به افسون روباهی آن شیر‌مرد

زر پخته را بر می خام خورد

چو ده گانه‌ای ماند ازان زر بجای

دران دستکاری بیفشرد پای

یکی کوره‌ای ساخت چون زرگر‌ان

ز هر دارویی کرد چیزی در‌آن

فرستاد در شهر بالا و پست

طبریک طلب کرد و نامد به‌دست

هم آخر رقیبان آن کارگاه

به عطار پیشینه بردند راه

گل سرخ او را به دینار زرد

خریدند و بردند نزدیک مرد

خراسانی آن مهره‌ها کرد خرد

نمود آشکارا یکی دستبرد

به کوره درافکند و آتش دمید

بجا ماند زر و‌آن دگرها رمید

سبیکه فرو ریخت در نای تنگ

برآمد زر سرخ یاقوت رنگ

به گوش خلیفه رسید این سخن

که نقد نو آمد ز کان کهن

زری دید با سود همره شده

در‌آن کدخدایی یکی ده شده

به امید گنجی چنان گوهری

بسی کرد با او نوازش‌گری

از آن مغربی زر مصری عیار

فرستاد نزدیک او ده هزار

که این را به کار آور ای نیک‌رای

که من حق آن با تو آرم بجای

کشند استوار‌ان ما از تو دست

که نزدیک ما استواریت هست

دران آزمایش چو چست آمدی

به میزان معنی درست آمدی

خراسانی آن گنج بستد به ناز

چو هندو کمر بست بر ترکتاز

گریزان ره خانه را پی گرفت

شبی چند با عاملان می گرفت

بخفت و به خفتن بخسباندشان

چو برخاست بر خاک بنشاندشان

ستور‌ان تازی غلامان کار

به اندازه بخرید و بر بست بار

به راهی که دیده نشانش ندید

چنان شد که کس در جهانش ندید

خلیفه چو آگاه شد زین فریب

که برد آن خراسانی آن زر و زیب

حدیث طبریک به یاد آمدش

جز آن هر چه بشنید باد آمدش

خبر بازجست از طبریک فروش

بخندید کان طنز‌ش آمد به گوش

طبریک چو تصحیف سازد دبیر

بیاموز معنی و معنیش گیر

هر افسون کز افسونگر‌ی بشنوی

نگر تا به افسون او نگروی

در این داوری هیچکس دم نزد

که در بازی کیمیا کم نزد

سکندر به یونان خبردار شد

که بر گنج زر ماریه مار شد

به شه باز گفتند کان ماده شیر

به صید افکنی گشت خواهد دلیر

زنی کاردان‌ست و سامان شناس

نداند کسی سیم او را قیاس

ز پوشیده گنجی خبر داشته‌ست

به آن گنج گیتی بینباشته‌ست

به افسونگری سنگ را زر کند

صدف ریزه را لؤلؤ تر کند

از آن بیشتر گنج زر ساخته‌ست

که قارون به خاک اندر انداخته‌ست

گرش سر نبرد سر تیغ شاه

جهان زود گیرد به گنج و سپاه

سپاه آورد دشمنان را به رنج

سپاهی نگردد مگر گرد گنج

به آزار او شه شتابنده گشت

ز گرمی چو خورشید تابنده گشت

به تدبیر آن شد کزان جان پاک

به تدبیر دشمن برآرد هلاک

چو از آتش خشم شاهنشهی

به دستور دانا رسید آگهی

بسی چید بر خدمت شهریار

بسی چربی آورد با او به کار

که آن زن زنی پارسا گوهر‌ست

جهانجو‌ی را کمترین چاکر‌ست

کمر بستهٔ توست در ملک شام

به گوهر کنیز و به خدمت غلام

بسی گشت چون چاکران گرد من

به چندین هنر گشت شاگرد من

منش دل به دانش برافروختم

نهانی در او چیزی آموختم

که چندان به دست آرد از برگ و ساز

که گردد ز خلق جهانی نیاز

بر او طالعی دیدم آراسته

خبر داده از گنج و از خواسته

جز او هر‌که این صنعت آرد به‌کار

جوی نارد از گنج او در شمار

به هشیاری طالع مال سنج

بجز ماریه کس نشد مار گنج

کنون کان کفایت به دست آمدش

بجای نیاکان نشست آمدش

چو شه پوزش رای دستور یافت

دل خویش از آن داوری دور یافت

چو دستور گرد از دل شه ربود

سوی ماریه کس فرستاد زود

بفرمود تا عذر شاه آورد

همان قاصد‌ی سر به راه آورد

زن کاردان چون شنید این سخن

گشاد از زر تازه گنج کهن

فرستاده‌ای را برآراست کار

فرستاد گنجی سوی شهریار

که چندین ترازوی گنجینه‌سنج

به یکجای چندان ندیده‌ست گنج

چو بر گنج دادن دلش راه برد

هلاک از خود و کینه از شاه برد

درم دادن آتش کُشد کینه را

نشانَد ز دل خشم دیرینه را