گنجور

 
نظامی

شاه بهرام روزی از سر تخت

برد سوی شکار صحرا رخت

پیشتر ز‌آنکه رفت و صید انداخت

صید بین تا چگونه صیدش ساخت

چون بر آن دِه گذشت کان سرهنگ

داشت آن منظر‌ِ بلند آهنگ

دید نزهت‌گهی گران‌پایه

سبزه در سبزه سایه در سایه

باز پرسید کاین دیار که‌راست‌؟

ده خداوند این دیار کجاست‌؟

بود سرهنگ خاص پیش رکاب

چون ز خسرو چنین شنید خطاب

بر زمین بوسه داد و برد نماز

گفت کای شهریار بنده‌نواز

بنده دارد دهی که دادهٔ توست

لطفش از جرعه‌ریز بادهٔ توست

شاه اگر جای آن پسند کند

بندهٔ پست را بلند کند

بی‌تکلف چنانکه عادت اوست

سنت رای با سعادت اوست

سر درآرد بدین دریچهٔ تنگ

سربلند جهان شود سرهنگ

دارم از داده عنایت شاه

کوشکی برکشید سر تا ماه

باغ در باغ گرد بر گردش

خُلدْ مولی و روضه شاگرد‌ش

گر خورد شاه باده بر سر او

خاک بوسد ستاره بر در او

گَرد‌ِ شه خانه را عبیر دهد

مگسم شهد و گاو شیر دهد

شاه چون دید کاو ز یک‌رنگی

پیش برد آن سخن به سرهنگی

گفت فرمان تو‌راست‌، کار بساز

تا ز نخچیر‌گه من آیم باز

داد سرهنگ بوسه بر سر خاک

رفت و زنگار کرد از آینه پاک

منظر از فرش چون بهشت آراست

کرد هر زینتی که باید راست

چون شهنشه ز صید‌گاه رسید

باز چتر‌ش به اوج ماه رسید

میزبان از نوردهای گزین

کسوت رومی و طرایف چین

فرش بر فرش چند جامه نغز

کز فروغش گشاده شد دل و مغز

زیر ختلی خرام شاه افکند

بر سر آن نثار گوهر چند

شاه بر شد به شصت‌پایه رواق

دید طاقی به سر بلندی طاق

طرح کرده رخش خَوَرنَق را

فرش افکنده چرخ ازرق را

میزبان آمد آنچه باید کرد

از گلاب و بخور و شربت و خورد

چون شه از خوردهای خوش پرداخت

می روان کرد و بزم شادی ساخت

شاه چون خورد ساغری دو سه می

از گل جبهتش برآمد خوَی

گفت کای میزبانِ زرین‌کاخ

جایگاهت خوش است و برگْ فراخ

لیکن این شصت‌پایه کاخِ بلند

که‌آسمان بر سرش روَد به کمند

از پس شصت سال کز تو گذشت

چون توانی به زیر پای نوشت‌؟

میزبان گفت شاه باقی باد

کوثرش باده‌، حور ساقی باد

این ز من نیست طرفه‌، من مَردم

از چنین پایه مانده کی گردم‌؟

طرفه آن شد که دختر‌ی‌ست چو ماه

نرم و نازک چو خز و قاقم شاه

نره گاوی چو کوه بر گردن

آرد این‌جا گه‌ِ علف خوردن

شصت پایه چنان بَرَد یک‌دست

که نسازد به هیچ پایه نشست

گاوی آنگه چه گاو‌‌! چون پیلی

نکشد پیه خویش را میلی

به خدا گر در این سپاه کسی

از زمین برگرایدش نفَسی‌!

زنی آنگه به شصت پایه حصار

بَر بَرَد چون عجب نباشد کار‌؟!

چونکه سرهنگ این حکایت گفت

شه سرانگشت خود به دندان سفت

گفت از اینگونه کار چون باشد‌؟!

نبوَد ور بوَد فسون باشد

باورم ناید این سخن به درست

تا نبینم به چشم خویش نخست

وآنگه از مرد میزبان درخواست

تا کند دعوی سخن را راست

میزبان کاین شنید رفت به زیر

کرد با گاو‌کش حکایت شیر

سیمتن وقت را شناخته بود

پیش از آن کار خویش ساخته بود

زیور و زیب چینیان بربست

داد گُل را خمار نرگس مست

ماه را مشک راند بر تقویم

غمزه را داد جادو‌یی تعلیم

چشم را سرمهٔ فریب کشید

ناز را بر سر ِعتیب کشید

سرو را رنگ ارغوانی داد

لاله را قد‌ِ خیزرانی داد

در بر آمود سرو سیمین را

بست بر ماه عقد پروین را

درج یاقوت را به در یتیم

کرد چون سیب عاشقان به دو نیم

تاج عنبر نهاد بر سر دوش

طوق غبغب کشید تا بن گوش

زنگی زلف و خال هندو رنگ

هردو بر یک طرف ستاده به جنگ

شه که تختش بود ز تخته عاج

ناگزیر‌ش بود ز تخت وز تاج

شَبَه‌ِ خال بر عقیق لبش

مُهر زنگی نهاده بر رطبش

فرقش از دانه‌های دُرّ خوشاب

بسته گرد مه از ستاره نقاب

گوهر‌ِ گوش‌ِ گوهر‌آویز‌ش

کرده بازار عاشقان تیزش

ماه را در نقاب کافوری

بسته چون در سمن گل سوری

چونکه ماه دو هفته از سر ناز

کرد هر هفت از آنچه باید ساز

پیش آن گاو رفت چون مه بدر

ماه در برج گاو یابد قدر

سر فرو برد و گاو را برداشت

گاو بین تا چگونه گوهر داشت!

پایه بر پایه بر دوید به بام

رفت تا تخت پایه بهرام

گاو بر گردن ایستاد به پای

شیر چون گاو دید جست ز جای

در عجب ماند کاین چه شاید بود!

سود او بود و در نیافت چه سود

مه ز گردن نهاد گاو به زیر

به کرشمه چنان نمود به شیر

که‌آنچه من پیش تو به تنهایی

پیشکش کردم از توانایی

در جهان کیست کاو به زور و به رای‌؟

از رواقش بَرَد به زیر سرای

شاه گفت این نه زورمندی توست

بلکه تعلیم کرده‌ای ز نخست

اندک اندک به سال‌های دراز

کرده بر طریق ادمان ساز

تا کنونش ز راه بی‌رنجی

در ترازوی خویشتن سنجی

سجده بردش نگار سیم‌اندام

با دعایی به شرط خویش تمام

گفت بر شه غرامتی‌ست عظیم

گاو تعلیم و گور بی‌تعلیم

من که گاوی برآورم بر بام

جز به تعلیم بر نیارم نام

چه سبب چون زنی تو گوری خرد

نام تعلیم کس نیارد برد

شاه تشنیع تُرک خود بشناخت

هندوی کرد و پیش او در تاخت

برقع از ماه باز کرد و چو دید

ز اشک بر مه فشاند مروارید

در کنارش گرفت و عذر انگیخت

وآن گل از نرگس آبِ گل می‌ریخت

از بد و نیک خانه خالی کرد

با پریرخ سخن‌سگالی کرد

گفت اگر خانه گشت زندانت

عذر خواهم هزار چندانت

آتشی گر زدم ز خود‌رایی

من از آن سوختم تو بر جایی

چون ز فتنه‌گران تهی شد جای

پیش خود فتنه را نشاند از پای

فتنه بنشست و برگشاد زبان

گفت کای شهریارِ فتنه‌نشان

ای مرا کُشته در جدایی خویش

زنده کرده به آشنایی خویش

غمت از من نماند هیچ به‌جای

کوه را غم در آورد از پای

خواست رفتن از مهربانی من

در سر مهر زندگانی من

شه چو بر گوش گور در نخجیر

آن سُم‌سخت را بدوخت به تیر

نه زمین کز گشادن شستش

آسمان بوسه داد بر دستش

من که بودم در آن پسند صبور

چشم بد را ز شاه کردم دور

هرچه را چشم در پسند آرَد

چشم‌زخمی در او گزند آرَد

غبنم آمد که اژدها‌ی سپهر

تهمت کینه بر نهاد به مهر

شاه را آن سخن چنان بگرفت

کز دلش در میان جان بگرفت

گفت حقا که راست گویی راست

بر وفای تو چند چیز گواست

مهرهایی چنان به اول بار

عذرهایی چنین به آخر کار

ای هزار آفرین بر آن گهری

کآرد از طبع این چنین هنری

این گهر پاره گشته بود به سنگ

گر نبودی حفاظ آن سرهنگ

خواند سرهنگ را و خوشدل کرد

دست در گردنش حمایل کرد

تحفه‌های بزرگوار‌ش داد

بر یکی در عوض هزارش داد

از پس چند چیزهای لطیف

ری بدو داد با دگر تشریف

شد سوی شهر شادی انگیزان

کرد در بزم خود شکرریزان

موبدان را به شرط پیش آورد

ماه را در نکاح خویش آورد

بود با او به لهو و عشرت و ناز

تا برین رفت روزگار دراز