گنجور

 
نشاط اصفهانی

زان شعله که در دلم نهان است

افسرده زبانه ی زمان است

گر دود بر آید از نهادم

این سوزنه در خور بتان است

اندام تو گلبنی که خارش

خارا و حریر و پرنیان است

آسایش دوستان از این است

آرایش بوستان از آن است

نتوانم از او کناره جویم

هر جا منم او میان جان است

آسوده ز قصد رهزنانم

کاین راه نه راه کاروان است

زنهار منه قدم بر این در

با عقل، که عشق پاسبان است

بار غم عشق نیکوان را

بهتر کشد آنکه ناتوان است

گر خواری دوستان پسندند

این خار گلیش در میان است

ور عزت دشمنان بخواهند

این گل خطریش از خزان است

جستم ز نشاط اثر در آن کوی

گفتند سگی در آستان است

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode