گنجور

 
نشاط اصفهانی

ما را که جام نبود رنجیم کی ز سنگی

آن کس که نام دارد گو رنجه شو ز ننگی

ز ابنای دهر ما را غیر از ستم طمع نیست

دیوانه‌ایم و سرخوش از کودکان به سنگی

در بوستان چو مزکوم در گلستان چو اعمی

ماندیم روزگاری فارغ ز بو و رنگی

از ره فتادگانیم تا صبح سر بر آرد

ای آسمان شتابی ای کاروان درنگی

صید توام من ای شوخ از این و آن چه خواهی

هرسو به امتحانی ضایع مکن خدنگی

زین پس نشاط یک چند آسوده می‌توان بود

کس را بمانه صلحی ما را به کس نه جنگی