گنجور

 
صائب تبریزی

افتاده کار ما را با یار شوخ و شنگی

در جنگ دیر صلحی در صلح زود جنگی

عقل مرا سبک کرد درد مرا گران ساخت

چشم تمام خوابی رخسار نیمرنگی

ما را به یک نوازش بستان ز دست عالم

آخر گران نگردد دیوانه ای به سنگی

از صلح و جنگ عالم آسوده ایم و فارغ

ما را که هست با خود هر لحظه صلح و جنگی

از خود برون دویدیم دیوانه وار صائب

هر طفل را که دیدیم در دست داشت سنگی

 
 
 
اوحدی

گفتم که: بگذرانم روزی به نام و ننگی؟

خود با کمند عشقم وزنی نبود و سنگی

رفت از دهان تنگش بار و خرم به غارت

دردا! که بر نیامد خروار من به تنگی

رخ می‌نمود از اول و اکنون همی نماید

[...]

نشاط اصفهانی

ما را که جام نبود رنجیم کی ز سنگی

آن کس که نام دارد گو رنجه شو ز ننگی

ز ابنای دهر ما را غیر از ستم طمع نیست

دیوانه‌ایم و سرخوش از کودکان به سنگی

در بوستان چو مزکوم در گلستان چو اعمی

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه