گنجور

 
نشاط اصفهانی

این شهد نمیرسد بکامی

این صید نمی فتد بدامی

سد جو برهش ز دیده بستم

این سرو نمیکند خرامی

دستم رسد ار بچین زلفش

سد صبح بر آورم ز شامی

ما را که بهیچ میفروشند

ای خواجه نمیخری غلامی

باز آن رخ آتشین بر افروز

یک شعله چه میکند بخامی

دارم ز تو چشم یک نگه باز

من مست نمیشوم ز جامی

بی عشق چه خاصیت دهد عقل

بی تیغ چه آید از نیامی

بی عزم چه سود آورد حزم

بی شیر چه خیزد از کنامی

از خویش برون شو اول آنگاه

بگذار براه دوست گامی

رسوای غمت نشاط و غم نیست

این ننگ نمیدهد بنامی