گنجور

 
حکیم نزاری

آخر منم و لبی و جامی

موقوف نی ام به ننگ و نامی

تشنیع چه می زنند بر من

بی پال و پری میان دامی

هر گه که به لب رسید جانم

حاصل شودم ز غیب کامی

از ملک جهان جز این ندارم

ماییم مدام در مدامی

تا در نزند به مغزم آتش

بیرون ننهم ز خویش گامی

واجب شده در سلوک عشاق

از خویش کشیدن انتقامی

آنجا که بدو رسد نماند

از ما نه نشانی و نه نامی

امشب چو گذر کنی به معراج

ای باد بدو رسان سلامی

گو می آیم به میهمانت

پرداخته دار خوش مقامی

هرجا به تکلف و تصرف

در گردنم آمده ست وامی

باشد که خزینه دار لطفت

زر بدهد و وا خرد غلامی

بنگر به کجا نزاری زار

و آن گه ز که می دهد پیامی

آری نبود غریب از آن جا

گر بنوازند ناتمامی