گنجور

 
نشاط اصفهانی

نشاید ار چو تویی در کنار من باشی

همین بس است که گویند یار من باشی

مرا بیک نگه از خود خجل توانی کرد

مباد کز ستمی شرمسار من باشی

تو کز میان دل من قدم برون ننهی

نمیشود که دمی در کنار من باشی

بباغ مشک فشان میوزد نسیم بهار

بیا که مرهم جان فکار من باشی

چو عکس سرو بن از جویبار باغ عیان

بدیده از مژه ی اشکبار من باشی

چو شاهد ظفر اندر وصال موکب شاه

گه از یمین و گهی از یسار من باشی

چو خاک درگه شاه جهان ردیده ی ما

فروغ مردمک چشم تار من باشی

یگانه فتحعلی شه که نیست در عهدش

غمی اگر تو دمی غمگسار من باشی

چه غم که نیست سزاوار بند گیت نشاط

تو را سزد که خداوندگار من باشی