گنجور

 
نشاط اصفهانی

ای از صباح رویت روشن شب امیدم

زلف تو شام قدرم روی تو صبح عیدم

گلشن شد از هوایت ویرانه ی وجودم

روشن شد از لقایت کاشانه ی امیدم

باد بهار امروز پیغام یار دارد

با شاخ گل سحرگه میگفت و می شنیدم

از باغ لاله خیزد وز ابر ژاله ریزد

ساقی بریز آبی در ساغر از نبیدم

یاروی دوست دیدم یا کوی او در این شهر

از هر طرف گذشتم در هر کجا رسیدم

چون نیک بر جفایش دیدم کرامتی بود

سد شکر کارمیدم از هر چه می رمیدم

از قول دشمنانم نه سود و نه زیانم

مقبول دوستانم گر نیک و گر پلیدم

امشب خراب و مستم گویم هر آنچه هستم

هم سبحه بر گسستم هم خرقه بردریدم

من نیستم بجز دوست، او مغز بود و من پوست

ساقی بیار جامی تا گویم آنچه دیدم

بر خویشتن چو بینم نومید می نشینم

بازار عنایت شاه دل میدهد نویدم