گنجور

 
نشاط اصفهانی

نوید لطف همی میرسد نهفته بگوشم

چه مژده ها که همی میدهد زغیب سروشم

مجال نطق نمیداد دوش بانگ سروشم

گمان انجمن این کز غمی ملول و خموشم

چرا خموش نباشم میان جمع که هر سو

خیال اوست بچشمم حدیث اوست بگوشم

نبود اثر زمن و کوششم که داد زجودش

مرا وجود کنون هم روا بود که نکوشم

هر آنچه دوست پسندد خلاف آن نپسندم

اگر بر آتش سوزان نشاندم نخروشم

وجود من همه چشمیست بر وجود تو حیران

زبیم مدعیان گو که دیده از تو بپوشم

عجب مدار بپوشم نشاط اگر غم عشقش

تمام سوخته ام با هزار شعله نجوشم