گنجور

 
نشاط اصفهانی

صبح شد برخیز و برزن دامن خرگاه را

تاز سر بیرون کنیم این خفتن بیگاه را

ساقی گلچهره شاهد بین و غایب شمع را

مهر عالمتاب طالع بین و غارت ماه را

آبی از ساغر بزن بر عشق و در مجمر بسوز

حاصل این عقل غم افزای شادی کاه را

خرمی خواهی زمستی خواه و از بیدانشی

کاسمان بی غم نماند خاطر آگاه را

عقل فکر آموز در عالم نشان از خود ندید

هم نبیند عشق عالم سوز جز الاه را

دیده ناپاک است تا شویی روان کن اشک را

پرده افلاک است تا سوزی بر افروز آه را

خود حجاب عکس ماهی چند داری سر بچاه

سر بر آر از چاه تا بر چرخ بینی ماه را

آبش از سر برگذشت ای همرهان آگه کنید

هم ملامتگوی عاشق هم سلامت خواه را

بر سر زلف درازش عمر بگذارم نشاط

بو که پیوندی کنم این رشتهٔ کوتاه را