گنجور

 
نظیری نیشابوری

نه گلم کفاف رنگی نه گلم پسند بویی

سر و برگ خود ندارم ز خیال روی و مویی

به تصور جمالش ز هزار فکر رستم

دل جمع من پریشان نشود به هیچ سویی

شده با بدان مصاحب چه فسون کنم ندانم

که به طبع دیو مردم نشود فرشته خویی

غم دل چگونه پوشم که لباس صبر و طاقت

ز هم آنچنان دریدم که نمی شود رفویی

نفحات زلف جانان چو بلا مسلسل آمد

که نفس ز هم گسست و نگسست گفتگویی

سگ خانه زاد عشقم به جفا نمی گریزم

نه شکاری غریبم که جهم به های و هویی

نکند قبولم آتش پس مرگ اگر بسوزند

اگرم ز لوث عصیان ندهند شست و شویی

شده عرصه از زبونان صف پردلی نبینم

که ز صولجان مردی بدرآوریم گویی

حسنات دین پرستان همه سیئات باشد

مگرآن که روز محشر نکنند جستجویی

سخن ار ز دوست باشد بردم برون ز دنیا

دل پر هزار حسرت به امید بازگویی

چه غمت ز دیده من که به خون دل نگار است

تو که بر کنار جویی نشکسته ای سبویی

ز غلوی اضطرابم ز حجاب برنیاید

ز صد آرزو «نظیری » رسم ار به آرزویی