گنجور

 
نظیری نیشابوری

چو لعبتان خیال اند آدمی و پری

به اختیار مشعبد کنند جلوه گری

درست اگر نگری سیمیا و نیرنگست

نشاط مجلس ناهید و فتنه قمری

ثبات عهد پدیدست چند خواهد داشت؟

گلی که در رحم غنچه کرد پرده دری

ز عمر خوش تر و شیرین تری ولی چه کنم

نبسته هیچ خردمند دل به رهگذری

درین سراچه مزاج زمانه گیرد عقل

خدا سرای مقیم است و کاروان سفری

دریغ از دی و نوروز دهر باید رفت

به گونه های خزانی و گریه جگری

به غیر هستی حق روی در فنا دارد

ز جزو و کل جهان هرچه را که برشمری

ظفر نبود به کوشیدن خرد ممکن

ضرورت از صف مستی شدیم و بی خبری

چو کودک ز دبستان نفور می ترسم

شب خمول ز بانگ مؤذن سحری

جهانیان به فروغم اگر نه محتاجند

چو آفتاب چه افتاده ام به دربدری؟

به اعتماد کواکب مکن «نظیری » کار

که ره نبرده به خود می کنند راهبری