گنجور

 
نظیری نیشابوری

کعبه و دیر شدم صد ره و ویران گشتم

بارها معبد ترسا و مسلمان گشتم

باد خاکم به هوا برد و پریشانم کرد

عطر طرف چمن و گرد بیابان گشتم

نفسی از گل و آبم، نفسی ز آتش و باد

نشدم جمع ازان بس که پریشان گشتم

سیلی نهی فضولی ز سلوکم انداخت

چشم ترسیده تر از طفل دبستان گشتم

بازی نفس ز تعلیم گه عقلم برد

گرچه صدبار به دل دست و گریبان گشتم

طوف و سعی حرم عشق نیاورده بجای

تشنه زمزم آن چاه زنخدان گشتم

عمر بگذشت و خریدار به هیچم نخرید

کار بد بود و بر خویش به تاوان گشتم

پرده ام از رخ اعمال ندامت برداشت

خجل از طاعت آلوده به عصیان گشتم

دل گرفتم ز کف دیو هوا آخر کار

صاحب جام جم و مهر سلیمان گشتم

زیبد ار زیور دوش و بر حوران گردم

که جلا یافته از خار مغیلان گشتم

اگر از ذوق «نظیری » بفتادم چه عجب

طفل بودم که غزل گوی و سخندان گشتم