گنجور

 
نظیری نیشابوری

به گل پیراهنی امیدوارم

که خوشبو سازد آغوش و کنارم

من آن آسیمه صیادم درین بحر

که در دامم نمی گنجد شکارم

قضا هم سنگ کوهم داده سودا

به مویی برتر از او بسته بارم

فشانم خوشه باران ز مژگان

به شورش ابر دشت و کوهسارم

شود شوریده تر هر دم گل و آب

ازین مرغابیان چشمه سارم

به امید وصال آن پری وش

به شکلی هر نفس بت می نگارم

به ایمان نایم از پندار بیرون

عجایب مؤمن زنار دارم

گریبان می درم از عشق و کارش

که تاب این سر و سودا ندارم

ز شهری زادگان عشق پرسید

یکی از عارفان آن دیارم

به این خشکی گر آزادم گذارند

ز سرسبزان وادی یادگارم

«نظیری » ذوق شب خیزان ز من پرس

که از بی گه درین وادی سوارم