گنجور

 
نظیری نیشابوری

زبان پیام هوس داشت شستم انشا را

درون سینه بریدم سر تمنا را

چگونه عرض تمنا کنم که حسن غیور

نداده راه درین پرده رمز و ایما را

در آن نظاره که بر تیغ و کف شعور نبود

ز رشک سوخته بود آگهی زلیخا را

ذخیره‌ای ز جنون بهار ننهادیم

کم است سود تنک‌مایگان سودا را

نوازشی اگرم می‌کند، محبت نیست

توان شناختن از دوست مدارا

گر از ورع به گدا زاهدان قدح ندهند

چه مانع است حریفان باده‌پیما را

گذشت شوق ز اندازه گوشه نظری

که می خموش کند مست بی‌محابا را

به کینه دل بی‌رحم کافرت نازم

که کرده است به من دوست گبر و ترسا را

بدیهه‌سنج «نظیری» اگر تو خواهی بود

شکرفروش کنی طوطی شکرخا را